اشعار فاطميه اثر حاج سيد محسن حسيني

شعر اول

شب قدري نمي باشد به غير از تار گيسويت

زمحراب دعا دل مي برد محراب ابرويت

قسم بر عشق از عشق تو سر از پاي نشناسم

بهشت آرزويم پاي تا سر مستم از بويت

تويي جانانه من تا پاي جان هستم طرفدارت

خداداند كه نفروشم به عالم يك سر مويت

ندارم غم كه بيمارم طبيبي مثل تو دارم

كه كار صد مسيحا مي كند چشمان جادويت

به خود پيچيدم اما ياعلي در كوچه ها پيچيد

در و ديوار و شاهد بود من بودم دعا گويت

الهي جاي دستم چشم خود از دست مي دادم

نمي ديدم كه دشمن مي كشد اين سو و آن سويت

نمي گويم چه آمد بر سرم آنقدر مي گويم

كمك مي گيرم از زينب كه رو مي گيرم از رويت

اگر خواهي من غمديده را از غم رها سازي

رهاكن از ميان دستهاي خود دوزانويت



شعر دوم

از سوز سينه ام جگر سنگ خاره سوخت

هم سنگ خاره سوخت و هم راه چاره سوخت

از بس ستاره ريختم از آسمان چشم

بر اشك غربتم دل ماه و ستاره سوخت

آتش زسوز سينه ام آتش گرفته است

داغ حرارت جگر پاره پاره سوخت

ياري كه سوخت پشت در خانه مثل شمع

اين غم كجا برم كه ز آهم دوباره سوخت

مي كرد با اشاره به من فاطمه سلام

از ضعف شد چنان كه توان اشاره سوخت

 


شعر سوم

ز بس که آه کشیدم به سینه آه ندارم

چو شمع سوخته امید صبحگاه ندارم

ز دانه دانه ی اشکم به آسمان دو دیده

ستاره هست ولیکن فروغ ماه ندارم

عصای دست من خسته است شانه طفلم

بدون قامت زینب توان راه ندارم

تفاوتی نکند این دو چشم،بسته و بازش

خدا گواه بوَد قدرت نگاه ندارم

قسم به کوتهی عمر خود که در همه عمر

به غیر بردن نام علی گناه ندارم



شعر چهارم

رخ مپوشان ز من و فرصت دیدارمگیر

ماه رخسار علی!دست به رخسار مگیر

تو بر این سوخته گلزار،صفا می بخشی

همه ی عشق و صفا را تو ز گلزار مگیر

تو ره اینگونه مرو،سرو خرامان علی!

پیش چشمان علی ،دست به دیوار مگیر

گل صد برگ علی،آرزوی مرگ مکن

دست خود را سوی خالق دادار مگیر

زانوی غم به بغل داشتنم دیدنی است

لحظه ای چشم ز دیدار من،ای یار!مگیر

همه شب رتا به سحر پرستار توام

تو به جان کندن خود جان پرستار مگیر

          


شعر پنجم

ندارد کس خبر از این دل درد آشنای من

نمی باشد کسی غیر از اجل مشگل گشای من

یقین دارم که از من غیر خاکستر نمی ماند

که چون شمع سحر می سوزد از سر تا به پای من

در ایام جوانی آن چنان افتاده از پایم

که وقت راه رفتن می شود زینب عصای من

بیا خانه نشین!امشب کنار بسترم بنشین

تماشا دارد امشب هم نماز و هم دعای من

مپرسی از چه با یک دست بگرفتم قنوتم را

که خود آگاهی از حال من و از ماجرای من

اگر برخیزم از جا باز هم دور تو می گردم

طرفدار توام تا پای جان،ای مقتدای من!



شعر ششم

من که چون شمع سحر در اشک ماوا می کنم

سر به زانو دارم و با خویش نجوا می کنم

مانده ام تنها و بر کارو گره افتاده است

منی که از کار همه عالم گره وا می کنم

رفتم از یاد همه،من ماندم و یک فاطمه

حیف ،او هم رفتنی باشد،خدایا می کنم

از نفس افتاده ام از بس خوانده ام«امن یجیب»

تا به پای جان دعا بر جان زهرا می کنم

از وجود یار بیمارم به غیر پوست نیست

گویی امشب بستر خالی تماشا می کنم

از همان روزی که بین راه،ماه مند گرفت

لحظه لحظه مرگ خود از حق تمنا می کنم

گر رود دامن کشان زهرای هجده ساله ام

دامن خود را ز خون دیده دریا می کنم

 


شعر هفتم

مرو مرو که من را طاقت جدایی نیست

در این مدینه جز تو آشنایی نیست

به غیر ناله ی «امن یجیبِ»طفلانت

میان خانه ی آتش زده صدایی نیست

غریب خسته!به دست شکسته ات سوگند

گره فتاده به کارم گره گشایی نیست

هراس دارم از آنکه ز پا فتد زینب 

گر او ز پای بیفتد،تو را عصایی نیست

به جای هر مژه شمعی راگر برافروزم  

ز دوری تو در این چشم،روشنایی نیست

 


شعر هشتم

لبم خموش دمی از فغان نمی گردد 

زبان به کام علی یک زمان نمی گردد

اگر تو لب بگشایی دلم گشاده شود  

وگر تو خنده کنی گل خزان نمی گردد

نگویمت که مکش آه چون که می دانم   

بدون آه تو این آسمان نمی گردد

به غیر محنت و اندوه و درد و داغ و فراق

کسی دگر پی این آشیان نمی گردد

هلال قامت من!کم بگو حلالم کن

مگر کلام دگر در زبان نمی گردد

غریب مانده ام و سخت رفته ام از یاد         

به بی نشانی من کس نشان نمی گردد

اگر جدا نکنی دامن خود از دستم

دگر به دست علی ریسمان نمی گردد



شعر نهم

ای بال و پر شکسته مرا بال و پر مبند  

بردار بارم از دل و بار سفر مبند

جانم بگیر از من دل خسته رو مگیر 

 راه  نگاه را به رخ چون قمر مبند

پای فراق را تو در این خانه وا مکن  

دستی که بسته بود تو بار دگر مبند

چشمت بهشت باشد و مژگان در بهشت   

بگشا مژه ز باغ بهشتم،تو در مبند

ای قبله علی!ز چه رو،رو به قبله ای؟

راه امید را به من ای محتضر مبند

ای حاصل علی!نشوی قاتل علی

 آه ای کمر خمیده!به قتلم کمر مبند

 


شعر دهم

سرا پا چشم هستم تا که از پا تا سرت بینم   

طبیب من چگونه در میان بسترت بینم

چو شمع صبح پیش چشم من کمتر بزن سو سو  

که خاکستر نشین گردم اگر خاکسترت بینم

نمی گویم مرو همچون پرستو،لیک می گویم  

بده فرصت من بی بال و پر،بال و پرت بیسنم

بگو با من چه رخ داده چرا هنگام راه رفتن  

دو دستت را به روی شانه های دخترت بینم

علی را کشتی از خجلت ز بس گفتی حلالم کن  

سرا پا آب می گردم اگر چشم ترت بینم

به سختی می روی در سجده با زحمت بپا خیزی   

گمانم آنکه امشب در نماز آخرت بینم

اگر چه چند باری دیدمت بودی تماشایی  

ولی بیمار من امشب تماشایی ترت بینم



شعر یازدهم

دیگر به آسمان علی قرص ماه نیست  

گرمای زندگانی من غیر آه نیست

از بس که اشک،کرده به چشم من آشیان  

دیگر برای خواب در این دیده راه نیست

از آن شبی که گشت نهان ماه محفلم  

 شب هم مثل روز سیاهم سیاه نیست

او یک تن و برای علی یک سپاه بود  

ماندم میان دشمن و من را سپاه نیست

از طرز راه رفتن او گشت باورم  

گویی به چشم فاطمه نور نگاه نیست

تا لحظه ای که داشت نفس،گفت یا علی!   

جز یا علی امید علی را گناه نیست



شعر دوازدهم

شام وصال آمد و صبح وصال رفت  

از لانه ام کبوتر بشکسته بال رفت

آن گل که نُه بهار ز یک نیم خنده اش  

 می بَُرد از دلم غم و رنج و ملال رفت

سوگند بر اذان و اقامه که یار من  

 با صورتی که بود شبیه بلال رفت

دیدم که قامتش ز کمان هم کمان تر است    

آمد الف به خانه ی من مثل دال رفت

دیدم به چشم خویش که بانوی قهرمان   

 با سینه ای که بود به رویش مدال رفت

 


شعر سیزدهم

به سخن لب بگشا يار خموش از سخنم

نوح من خيز و ببين غرق به مـوج محـنم

آنقدر سوخته ام زآه تـو اي سوخـتـه ام

كه اگر ديده گشايي نشناسي كه منم

همه شب تا به سحر فرق من و تو اين است

تو مژه وا نكني من مژه بر هم نزنم

اي كمانتر ز كمان پيش من خسته بمان

ورنه با رفتن تو جان برود از بدنم

غم داغ تو بدوش دل من سنگين است

كوه صبرم ولي از بار غمت مي شكنم

اي گل سوخته ام ديده به تو دوخته ام

بعد تو سير دگر از گل و باغ و چمنم


امام زمان(عج)-مناجات فاطمیه


قبله می داند که باشد قبلۀ من روی تو

گر چه بی قدرم شب قدرم بُود گیسوی تو

هست محراب دعای من خم ابروی تو

کی شود یک بوسه گیرم من ز خاک کوی تو

ای مسیحائی نفس عمری ست بیمار توام

ای امیر هر دو عالم من گرفتار توام

ای تمام هستی ام تا کی ز من هستی جدا

تا به کی باید بگردم من، کجا هستی کجا

من تو را عبدم تو هستی عبد سر تا پا خدا

کی شوم من زائرت ای زائر کرببلا

تو کریمی سائل بی توشه می خواند تو را

در کدامین گوشه ای شش گوشه می خواند تو را

موج دریا و سفینه زد صدا مهدی بیا

کوچۀ تنگ مدینه زد صدا مهدی بیا

مادری بشکسته سینه زد صدا مهدی بیا

...

لاله ای تو لالۀ صحرا صدایت می زند

یوسف زهرائی و زهرا صدایت می زند


شاعر : حاج سيد محسن حسيني