اشعار ولادت پیغمبر (ص) و امام صادق(ع) از استاد سازگار
ای اهل جهان گوش به فرمان محمّد
این پنج کتب آمـده در شـأن محمّد
خواهید که در دامـن بیگانـه نیفتید
آرید همـه دسـت بـه دامـان محمّد
والله قسـم سـوی خداونــد نبـاشد
راهی به جز از عترت و قرآن محمّد
بایـد ز علی مثـل نبـی کرد اطاعت
چون غیر علی نیست کسی جان محمّد
روزی که نبی بود و خدای ازلی بود
والله علی بود و علی بود و علی بود
ای خیـل رسـل بـوده از آغـاز بشیـرت
وی آمــده خـلوتگـه معبـود، سریـرت
در حشر به گلزار جنانش، چه نیاز است
آن کـو نگـرد بـر گـل رخســارِ منیرت
بـر تخـت سلیمـان نبـی نــاز فـروشد-
هر کس بنشیند به روی فرشِ حصریت
ما محـو تجـلای تـو هستیـم و ندیدیم
عمری است که جبریلِ امین است اسیرت
از صبح ازل، نخل رسالت به تو بر داد
آییـن تـو تنهـا مـدنیّت بـه بشر داد
تو نوری و توصیف تو در سورۀ نور است
تو خود شجر نوری و دل، وادی طور است
مدح تو عیان است در انجیل و به تورات
قرآن تو فـوق صُحُـف و فـوق زَبور است
زهـرای تـو مرضیه و انسیّـه و حورا
خاکِ قدمِ فضّۀ او سرمـۀ حور است
آییـن تـو، قرآن تـو، دین تو هماره
بر امت تو باعث فخر است و غرور است
سوگنـد بــه ذاتِ احــدِ قـادرِ منان
میلاد تو یک هدیۀ پاک است به انسان
آیینۀ رحمـانی و رحمــان بــه تــو نازد
آرنــدۀ قــرآنی و قـرآن بــه تــو نــازد
عیسـای مسیحا به فلک، مـدح تـو گوید
بـالله قسـم، موسی عمـران بــه تـو نازد
چرخ و فلک و ارض و سما و مه و خورشید
جـن و بشـر و حـوری غلمـان به تو نازد
سوگند به انسان که قسم خورده خدایش
حق است که پیش از همه، انسان به تو نازد
تو جـان علـی هستی و او جـان تو، آری
والله کـه در جسـم علـی، جان به تو نازد
“میثم” به تو نازد که بوَد مدحسرایت
ای خواجـۀ عالم! همه عالم به فدایت
سازگار
******
ای تمام آفرینش خشتی از ایوان تو
علم شرق و غرب عالم سطری از قرآن تو
آسمانی ها زمینی ها همه مهمان تو
گل کند جان مسیح از غنچه ی خندان تو
خنده ی خورشید ها از گوهر دندان تو
عقل ها مبهوت تو مجنون تو حیران تو
آسمانی ها همه مرهون ارشاد توأند
دستگیران جهان محتاج امداد توأند
شهریاران بنده ی سلمان و مقداد توأند
چار أمّ و هفت أب در خطّ اولاد توأند
انبیا یکسر بشیر صبح میلاد توأند
نورها بر قلبشان تابیده از فرقان تو
انبیا یک کاروان تو کاروان سالارشان
خوب رویان مشتری تو یوسف بازارشان
خالق و خلقت درود حضرت تو کارشان
کلّ انسان ها تویی تنها تویی غمخوارشان
مسلمین در خواب غفلت خفته تو بیدارشان
بی خبر از دشمنان عترت و قرآن تو
تو سراپا جانِ جانِ امّتی امّت چو تن
تن شود بی تاب اگر یک لحظه جان بیند مَحن
با اهانت بر تو، امت شد چو بحری موج زن
در خروش آمد بسی پیر و جوان و مرد و زن
رهروان تو سزد مانند چوپان قَرَن
بکشند دندانشان، چون بشکند دندان تو
ای که کرده ذات معبودت حبیب خود خطاب
ای فروغت جلوه گر چون مهر از ابر حجاب
گر جسارت کرد بر تو ابلهی حیف از جواب
تو به وسعت فوق اقیانوس و او کم از سراب
با صدای سگ نگردد کم فروغ آفتاب
می درخشد تا قیامت نور بی پایان تو
از فروغ رحمتت لبریز ظرف عالم است
چون تو قامت بر فرازی قامت گردون خم است
لیله ی میلاد تو عید کمال آدم است
خاصه در سالی که آن سال رسول اعظم است
پایه ی توحید تو همچون کتاب محکم است
ثبت گشته بر جبین آسمان عنوان تو
چارده قرن است دنیا محو عدل و داد توست
آه مظلومان عالم بانگی از فریاد توست
بردگی محکوم تو آزادگی آزاد توست
تا خداییّ خدا مُلک خدا آباد توست
هفته ها و روزها و لحظه ها میلاد توست
بسکه جوشد گوهر علم از یم عرفان تو
تو بجای سیم و زر احسان و عدل اندوختی
تو نگاه مرحمت حتی به دشمن دوختی
تو برای خلق همچون شمع سوزان سوختی
تو ز حکمت در دل انسان چراغ افروختی
تو به جای اِضرب، اِقرأ بر بشر آموختی
می درخشد عَلَّمَ القرآن به الرّحمن تو
آمدی ای تا ابد در سینه ها نور، آمدی
آمدی ای موسی برگشته از طور، آمدی
آمدی ای رایتت پیوسته منصور، آمدی
آمدی ای ملک هستی از تو معمور، آمدی
آمدی ای چشم بد از عارضت دور، آمدی
خنده کن ای صبح مشتاقان لب خندان تو
کیست تا مثل تو سلمان و ابوذر پرورد
کیست تا مرد دو عالم همچو حیدر پرورد
کیست تا در بوستان وحی، کوثر پرورد
کیست تا چون لؤلؤ و مرجان دو گوهر پرورد
یا چو زینب دختری در حدّ مادر پرورد
ای امیرالمؤمنین پرورده ی دامان تو
حکمت از اسلام ناب توست جاری بیشتر
دانش از حکم و کتاب توست ساری بیشتر
سرفرازان را به کویت خاکساری بیشتر
از تو می خواهند جن و انس یاری بیشتر
آنچه کل انبیا دارند داری بیشتر
ای نبییّن میهمان سفره ی احسان تو
عترت و قرآن تو دو مشعل تابان ماست
دو سپهر معرفت دو کفّه ی میزان ماست
کلّ دین ما همانا عترت و قرآن ماست
حفظ این دو با تو از روز ازل پیمان ماست
پیروی زین دو امانت عزت و ایمان ماست
کیست «میثم» مدح خوان عترت و قرآن تو
سازگار
*****
جشن خدا بـه وسعت دنیا مبـارک است
تکرار عیـد دیگـر «طاهـا» مبـارک است
در لیلـــۀ ولادت پیغمبــــر عظیــــم
میـلاد علـم و دانش و تقوا مبارک است
بـر «باقـرالعلـوم» کـه آیینـۀ خـداست
دیــدار روی حـیِّ تعالـی مبـارک است
عیــدِ ولادتِ ششمیـن حجّــت خــدا
بر احمد و به حیدر و زهرا مبارک است
آییـن مـاست جعفـری از لطـف کبـریا
این عید عید ماست که بر ما مبارک است
ما در پناه عترت و قرآن و احمدیم
زیـر لـوای صــادق آل محمّـدیم
یا باقـرالعلـوم! الهــی امــام علـم
تابید روی دست تو امشب تمام علم
بر این پسر که صادق آل محمّد است
تـا بامـداد روز قیـامت، سـلامِ علم
وقتـی زبان او به سخن باز میشود
پر میکشد به اوج سماوات، نام علم
بـر سینـ، مقـدس نــورانیَش درود
آن سینهای که آمده بیتالحرامِ علم
میجوشد از عقیق لبش گوهر کمال
در میشود به درج دهانش کلام علم
توحیــد زنــده از سخــن دلربـای او
قــرآن، نیـازمند لــب جــانفـزای او
گویـی رسول سر دهد آوای “تفلحوا”
وقتی رسد بـه گوش ز منبر، صدای او
هر کس به پای کرسی درسش کند جلوس
بر بـال جبرییل امیـن اسـت، جای او
جبریل نـه، ملائکه نه، جن و انس نه
بایــد کننــد آل محمّــد ثنــای او
گر شاعری به شأن خدا بوَد گفتمی
بایــد خــدا قصیـده بگوید برای او
مدحش بـه لـوح، بـا قلم وحیِ کبریاست
فرقان و نور و کوثر و تطهیر و «هل اتی»ست
ای جبرییـل، تشنـۀ دریــای نــور تـو
زانــو زدنـد خیـل مـلک در حضـور تو
صدهـا مسیـح سایهنشینت در آفتـاب
صدهـا کلیم، پـای برهنـه بـه طـور تو
هر جا سخن ز دانش و تقوا و حکمت است
احسـاس میشـود همگـان را ظهور تو
دانـش همیشه سیـر کنـد در مسیر تو
عرفـان همـاره شـور نـوازد بـه شور تو
عیسی مسیح، موسیِ عمران، خلیل، نوح
خـورده شـراب نـور ز جـام طهـور تو
هر چند قدر و مرتبهات را ندیدهایم
بیش از ائمه، از تو روایت شنیدهایم
فضل و کمـال را سنــدِ معتبــر تویی
نخـل قیـام کـرب و بـلا را ثمـر تویی
دریای شش دُری و سپهرِ شش آفتاب
یا پنج بحرِ فضل و شرف را گهـر تویی
صدیـقِ اکبـرنــد امـامـان مــا همـه
اما بـه صـدق، از همه مشهورتـر تویی
میزان: تو و حساب: تو، حشر و صراط: تو
قاضـی تویی، شفیع تویی، دادگر تویی
مهر تـو، روح در تـنِ پاکِ عبادت است
شب زنـدهدارهـای خـدا را سحـر تویی
حجّت در این مقام، تمام است بر همه
بیمهـر تـو نمـاز، حـرام است بر همه
تــو وارث تمــام علـــوم پیمبــری
قــرآنِ ناطقــی، ولــیاللهِ اکبـــری
جز حق که گفته وصف تو را با زبان وحی
از هر چه گفتهانـد و نگفتنـد برتـری
بـر روی دستِ حجّت حق، باقرالعلوم
قرآنِ ناطـق استی و فرقـان دیگـری
گر جانمـاز بـاز کنی، زینالعابدین
ور سوی ذوالفقار بری دست، حیدری
تو یـک امـام نه، تـو تمـامِ ائمهای
تو چارده جمال خداونـد منظـری
شکر خـدا کـه در کنفِ چـارده ولی
نه مالکی نه شافعی استم، نه حنبلی
ای در کمنـد عـزم تـو لیل و نهـارها
دادی بـه چـار فصـل ولایـت، بهارها
قرآن زده است بوسه به لبهات، بارها
دادی بـه علـم بــا نفست، اعتبـارها
نـام خـوشت، قــرار دل بـیقـرارهـا
هر جا که نیست پرتو علم تو تیرگی است
روشن ز تـوست چشمِ همه روزگارها
آن گل که رنگ و بوی تواَش نیست در بساط
صد حیف از اینکه آب خورد دورِ خارها
“میثم” که خار توست، به گل ناز میکند
تنهـا زبـان بـه مـدح شمـا باز میکند
سازگار
*****
امشب شب مبارک احیـای انبیاست
زیــرا شـبِ ولادت آقــای انبیـاست
در یک وجـود، جلوه کند عالم وجود؛
در یک جمال، صورت زیبای انبیاست
عید بزرگ جان جهـان و جهانِ جان،
عید خـدا و سیّد و مـولای انبیاست
دوران غـربت بشـریت سرآمده
یعنی شب ولادت پیغمبر آمده
امشب خدا به اهل زمین، آسمان دهد
ملک وجـود را شــرف جـاودان دهد
امشب خدا جمال دلآرای خویش را،
بـا روی دلربـای محمّـد نشـان دهد
با پرتـو جمـال منیـر رسـول خویش،
تا صبح حشر، نور به چشم جهان دهد
جان در طبق نهید که میلاد احمد است
اعـلان کنیـد بـر همه: عیدِ محمّد است
امشب خـدات رشـکِ قمـر داد آمنه!
با حُسن خویش بر تو پسـر داد آمنه!
نُه مـاه انتظـار کشیـدی بـه شوق او
تـا نخــل آرزوی تـو بــر داد آمنـه
فرزند تو گرامی و نامش محمّد است
این مـژده را خـدات خبـر داد آمنه
اینک تو را ولادت احمد مبارک است
بـر احمـد تو نام محمّد مبارک است
ای آمنـه! محمّدِ تــو، مظهـر خداست
رخسـار کبریایــیِ او منظـرِ خـداست
همچون کتاب وحی بگیرش به روی دست،
سر تا قدم ببـوس که پیغمبر خداست
تـا روز حشر بـر همـه پیغمبـری کند،
گفتـار وحـی او، سخـن آخـرِ خداست
آیینــۀ تمـامنمــای خـداست ایـن
پس آمده است و پیشتر از انبیاست این
ای آمنـه! محمـدت از انبیـا، سـر است
این بـر همه پیامبـران هـم پیمبر است
قرآن او -که وحی الهی ست- شاهد است
این از پیمبـران اولـوالعظم، برتــر است
قدر و کمال و شأن و جـلال و مقـام او
حتی در انبیـای سلف، فـوق بـاور است
این طفل نه- که قافلهسالارِ انبیاست
آگاه باش هر نفسش، وحی کبریاست
ای کعبه! پیش پای محمد قیام کن
دورش طواف آور و کسب مقام کن
غار حرا بـه شوق وی آغوش برگشا
ماننـد کوههـا به محمّد سـلام کن
ای شهر مکه عیـد محمّـد مبارکت!
از سیّــد پیامبــران احتــرام کـن
دوران کفر و ظلم و ضلالت، سر آمده
نـامش بلنـد بـاد کـه پیغمبـر آمده
میلاد احمد عید خداونـدِ سرمد است
عالم ز مقدمش همه خلدِ مُخلد است
از ربِّ کعبه در حـرم کعبه حکم شد
بتها ادب کنید که میلاد احمد است
دوران بردگـی و اســارت تمــام شد
ای دختران زنده به گور، این محمّد است
بتهـا نـدا دهنـد به آوازۀ جلی
صلّ علی محمّد و صل علی علی
این یـاور تمــامِ ضعیفـان عـالم است
این منجــی همیشــۀ اولاد آدم است
این رهنمای گمشدگان تـا قیام حشر؛
این شمعِ جمع خلق، رسول مکرم است
این روی انبیـای الهـی به جسم پاک
این پای تا به سر همه روح مجسم است
این طفل نه که صاحب تنزیل بوده است
شاگـرد او معلـم جبرییــل بوده است
وقتی خدا به خلقت کونین داشت دست
ساقــی انبیــاست ز پیمــانه الــست
ایـن بـا خـدای عـزوجل بود همسخن
روزی که صبحی و شب و روزی نبوده است
پیش از رسل رسول خدا بود و بود و بود
بعد از رسل رسول خدا هست و هست و هست
آدم هنوز آب و گلش بود در عدم
او بـود او پیامبــر خالــقِ قِــدَم
تـو تـا قیـام حشـر چـراغ هدایتی
با هر کلام صـاحب اعجـاز و آیتی
تـو تـا ابــد پیامبــران را پیمبری
بر فرد فرد صاحب حکـم و ولایتی
در بین انبیا و امم این شعار ماست
مـا امـت توایــم محمـد عنــایتی
“میثم” مدیحهخوان تو بوده است و آل تو
هر چنـد نیست در خـور قـدر و جلال تو
سازگار
*****
زیک مشرق نمایان شد دو خورشید جهان آرا
که رخت نور پوشاندند بر تن آسمانها را
دو مرآت جمال حق، دو دریای کمال حق
دو نور لایزال حق، دو شمع جمع محفلها
دو وجه الله ربانی، دو سرّ الله سبحانی
دو رخسار سماواتی، دو انسان خدا سیما
دو عیسی دم، دو موسی ید، دو حُسن خالق سرمد
یکی صادق یکی احمد، یکی عالی، یکی اعلا
یکی بنیانگر مکتب، یکی آرندة مذهب
یکی انوار را مشعل، یکی اسرار را گویا
یکی از مکه انوار رخش تابید در عالم
یکی شد در مدینه آفتاب طلعتش پیدا
یکی نور نبوت را به دلها تافت تا محشر
یکی نور ولایت را ز نو کرد از دمش احیا
رسد آوای قال الصادق و قال رسول الله
به گوش اهل عالم تا که این عالم بود بر پا
یکی جان گرامی در دو جسم پاک و پاکیزه
دو تن اما چو ذات پاک یکتا هر دو بی همتا
محمد کیست؟ جانِ جانِ جان عالم خلقت
که گر نازی کند، در هم فرو ریزد همه دنیا
محمد کیست؟ روح پاک کل انبیا در تن
که حتی در عدم بودند بی او انبیا یک جا
محمد کیست؟ مولایی که مولانا علی گوید:
“منم عبد و رسول الله برِ من رهبر و مولا”
محمد از زمانها پیشتر میزیست با خالق
محمد از مکان پیموده ره تا اوج اَو اَدنی
محمد محور عالم، محمد رهبر آدم
محمد منجی هستی، محمد سید بطحا
محمد کیست؟ آنکو بوده قرآن دفتر مدحش
که وصفش را نداند کس به غیر از قادر دانا
محمد را کسی نشناخت جز حق و علی هرگز
چنان که جز خدا و او کسی نشناخت حیدر را
وضو گیرم ز آب کوثر و شویم لب از زمزم
کنم آنگه به مدح حضرت صادق سخن انشا
ششم مولا، ششم هادی، ششم رهبر، ششم سرور
که هم دریای شش گوهر بود، هم دُرّ شش دریا
صداقت از لبش ریزد، فصاحت از دمش خیزد
فلک قدر و ملک عبد و قضا مهر و قدر امضا
بسی زهّاد و عبّادند بیمهرش همه کافر
بسی عالم، بسی عارف، همه بی نور او اعمی
دو خورشید منیر او هشام و بو بصیر او
دو کوه حکمت و ایمان، دو بحر دانش و تقوی
مرا دین نبی، مهر علی و مذهب جعفر
سه مشعل بوده و باشد، چه در دنیا چه در عقبی
در دیگر زنم غیر از در آل علی؟ هرگز!
ره دیگر روم غیر از ره این خاندان؟ حاشا!
بهشت من بود مهر علی و مهر اولادش
نه از محشر بود بیمم، نه از نارم بود پروا
سراپا عضو عضوم را جدا سازند از پیکر
اگر گردم جدا یک لحظه از ذرّیة زهرا
از آن بر خویش کردم انتخاب نام “میثم” را
که باشم همچو او در عشق ثارالله پا بر جا
سازگار
*****
به بهار گفتم ثمرت مبارک
به بهشت گفتم شجرت مبارک
به سپهر گفتم قمرت مبارک
به وصال گفتم سحرت مبارک
به وجود گفتم گهرت مبارک
به شکیب گفتم ظفرت مبارک
به کلیم گفتم شب احمد آمد
به مسیح گفتم که محمّد آمد
چه خوش است امشب شب عیش و نوشم
چو ملک ز گردون گذرد سروشم
چو شراب کوثر ز درون بجوشم
به وصال ساقی ز شعف بکوشم
من و های و هوی و دو لب خموشم
که هماره جانم دهد و ستاند
ز نبـی بگویـد، ز علی بخواند
ز خدا بوَد پر همه جای مکه
شده غرق، عالم به فضای مکه
زده پر وجودم به هوای مکه
به زمین مکه، به سمای مکه
به مقام کعبه، به صفای مکه
به رسول اکرم، به خدای مکه
به شکوه کعبـه، به جلال احمد
که خداست پیدا به جمال احمد
شب شام روشن ز فروغ رویش
رهِ «ایمن» ایمن، به پناه کویش
یم بینهایت نمی از سبویش
قد خضر سروی به کنار جویش
دل خلق بسته به کمند مویش
به بهار خلقش، به بهشت خویش
به کـدام دم، دم زنـم از ثنایش
به کدام سر، سر فکنم به پایش
نفسش روایت، سخنش درایت
هدفش نبوت، کنفش ولایت
جلوات رویش، همه را هدایت
اثرات دستش، همهجا عنایت
منم و عطایش، دو خجسته آیت
نه در آن حدود و نه بر این نهایت
به خدا به قرآن، به رسول و آلش
که بـس اسـت فردا نگه بلالش
به خداست عبد و به دلش خدایی
به ثناش بسته دهن سنایی
همه خسروان را به درش گدایی
همه دلبران در قدمش فدایی
قد و قامتش را همه کبرایی
دمد از وجودم دم نارسایی
نـه توان ثنایش به زبان بیارم
نه توان قلم را به زمین گذارم
به تمام قرآن، به رسول داور
به جلال زهرا، به مقام حیدر
به صفا، به مروه، به منابه مشعر
به دو دخت زهرا به شبیر و شبر
به مقام سلمان، به قیام بوذر
به کمال میثم، به خلوص قنبر
که خدا ندارد بشری چو احمد
که بشر ندارد پدری چو احمد
هله ای دو عالم همه دم به کامت
ز فلک گذشته اثر کلامت
تو بگو که گویم سخن مقامت
تو بخوان که عالم شنود پیامت
ز بشر درودت ز خدا سلامت
همه جا قیامت شده با قیامت
چه شود بخوانی به نوای دیگر
چه شود برآیـی ز حرای دیگر
تو پیمبر استی به همه زمانها
تو خدایگانی به خدایگانها
کمی از زمینت همه آسمانها
به کفت زمامِ همه کهکشانها
قدمت فرازِ قلل جهانها
کلمات نورت، همه نقش جانها
تو زعیم بودی، همه انبیا را
تو پیمبر استی همه اولیا را
تو رسول بودی که نبود عالم
تو امام بودی و نبود آدم
به همه مؤخر ز همه مقدم
تو نبی اعظم تو رسولاکرم
تو دلیل بودی به کلیم در یم
تو مسیح بودی به مسیح در دم
تو خـدا جلالـی، تـو خـداپرستی
تو همیشه بودی، تو هماره هستی
تو رسول حق تا صف محشر استی
تو پیمبران را همه رهبر استی
تو مطهر استی، تو مطهر استی
تو فروتن استی، تو فراتر استی
تو امام حیدر، تو پیمبر استی
تو ز انبیا هم، همگی سر استی
نگهـی بـه «میثم» که ره تو پوید
همه از تو خواند، همه از تو گوید
سازگار
*****
ای چشم عرشیان به زمین جای پای تو
گـردون بـه زیــر سایـۀ قـد رسای تو
در آن زمان که حرف زمان و مکان نبود
آغوش لامکان بـه یقیـن بـود جای تو
قرآن دهد نشان که بود روز و شب مدام
ذکـر خـدا و کـار ملایـک، ثنـای تـو
آغوش جان گشوده اجابت در آسمان
از دسـت داده صبـر، بـه شوق لقای تو
تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمین
گشتنـد انبیـا همـه خلـق از برای تو
تو بحـر بـی نهایت حقـی و هم چنان
بــی انتهاست رحمـت بـی انتهای تو
هر برگ لاله را بـه ثنایت قصیده ای
هـر بلبلـی بـه باغ، قصیده سرای تو
موسی ز هوش رفته به طور از تکلمت
ریـزد مسیـح از نـفس دلــربای تو
حبل متین عالم خلقت شود به حشر
آرند اگر به دست، نخـی از ردای تو
باشـد گل مقـدس آدم بـدان جلال
یک جرعه زآب جو، کفی از خاک پای تو
خیـل ملـک کـه خلقتش از حاصـل تـو بود
قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود
توحیــد از کــلام لطیفـت، روایتــی
قرآن خود از صحیفۀ حسنت، حکایتی
محشر شود بهشت و جهنم، ریاض گل
بگشایــد ار بــلال تـو چشم عنایتی
روزی که انبیا به صف حشر بگذرند
جز رایت تو بر سرشان نیست رایتی
گو نخل هـا قلم شود و برگ ها کتاب
نَبـوَد کتــاب منقبتـت را نهایتــی
جز طلعت منیر تو و عترت تو نیست
در عالــم وجــود، چـراغ هدایتی
در حشر نیست راه نجاتی برایشان
حتـی ز انبیـا نکنـی گـر حمایتی
در حشر، خلق را به شفاعت نیاز نیست
آیـد اگــر ز چشـم بـلالت کنــایتی
جان جهان به پاش بریزم، اگر کم است
خواند هـر آنکـه از تـو برایم روایتی
بیش از پیمبران ستم آمد به حضرتت
لبخندهـا زدی و نکــردی شکایتـی
در مصحف جمال تو کردیم سیرها
جـز آیه هــای نــور ندیدیم آیتی
سوگند می خورم که ندارم نـداشتم
غیـر از ولایت تـو و آلت، ولایتـی
یک قطره زآب جوت به صد یم نمیدهم
یک تار مـوت را بـه دو عالم نمـیدهم
نـام احـد کـه نام خداوند سرمـد است
میمی بر آن اضافه شده، اسم احمد است
آدم کـه گشت توبـه او نـزد حـق قبول
از فیـض «یا حمیدُ بحق محمـد» است
بـا دیـدن جمـال تـو خوبـان دهـر را
در دل امیـد بـاغ جنـان داشتن بد است
دست تو ظرف رحمت بی انتهای هوست
هر چه خدا به خلق ببخشد، از این ید است
مقصود باغ و لاله و حور و قصور نیست
اهـل بهشت را سـر کوی تو مقصد است
پیش از هبـوط آدم و حـوا بـه خط نور
دست خدا نـوشت: محمّ د مؤیـد است
ذکـر خـدا و ذکـر ملک تـا قیام حشر
پیوسته بر شمـا صلـوات مجـدد است
بـر سـر در بهشت و جهنـم نـوشته ند
بغض تو نار و مهر تو خلد مخلد است
تفسیـر یـک حدیـث ز میم دهـان تو
بالله نیـاز مـن به هـزاران مجلـد است
گفتم بــه بــزم قـرب الهـی قدم نهم
دیدم که نغمۀ صلواتت خوش آمد است
ای چهــرۀ بــلال تــو بــاغ بـهشت من
این «میثم»، این تو آن همه افعال زشت من
سازگار
*****
ای صداقت تا قیامت بنده ای از بندگانت
ای کرامت سائلی از سائلان آستانت
ای علوم انبیا و اولیا زیر زبانت
ای اساتید جهان پیوسته مرهون بیانت
ای سلام حق به آباء تو و بر خاندانت
جان جان عالمی جان ها فدای جسم و جانت
کیستی تو کیستی تو، وجه رب العالمینی
نور داور، روی قرآن، روح ایمان، رکن دینی
چشم حق در کل عالم دست حق در آستینی
صادق آل نبی فرزند ختم المرسلینی
هم زعیم راستانی هم امام راستینی
راستی خیزد فروغ راستی از داستانت
علم و دانش با بیان جان فزایت جان گرفته
صدق از نام امام صادقت عنوان گرفته
جن و انست در توسل دست بر دامان گرفته
هر که گیرد دامنت را دامن قرآن گرفته
پیش تر از بودن تو حق ز ما پیمان گرفته
تا بگیرم از تو فرمان، ای به فرمان انس و جانت
ای کمال دین که دین کامل شده در مکتب تو
با خدا هر روز تو، هر لحظه ی تو، هر شب تو
مهر، زانوی ادب بنهاده نزد کوکب تو
عیسی مریم زند گل بوسه بر لعل لب تو
موسی عمران اسیر ذکر یارب یارب تو
انبیاء و اولیا دل داده ی نطق و بیانت
داشتی در سایه ی کرسیّ درست بی شماره
هم مفضّل، هم اَبان، هم ابن نُعمان، هم زُراره
نام تو پاینده تر گردیده بعد از یک هزاره
کلّ دانش از چراغ تابناکت یک شراره
آسمانی ها مطیع حضرتت با یک اشاره
چون زمینی ها گدای صبح و شام آستانت
کیستی تو ای هزاران حاتم طایی فقیرت
روی هر شیخ کبیری جانب طفل صغیرت
مرغ روح روهروان علم تا محشر اسیرت
سربلندان خاکسار و سرفرازان سر به زیرت
اهل دل را می دهد چشم بصیرت، بو بصیرت
ابن حیّان ها مفضّل ها گلی از بوستانت
آسمانی ها زمین بوسان ایوان جلالت
لاله ای چون شیخ طوسی غنچه کرده از نهالت
مجلسی ها پای بند مجلس قال و مقالت
ابن شهر آشوب ها گمگشته ی شهر کمالت
سرکشان با ادعای علم و دانش پایمالت
عالمان دهر محکوم کلاس امتحانت
نخل سر سبز کهنسال امامت کیست جز تو
خالق بخشنده را دست کرامت کیست جز تو
پیش سیل فتنه کوه راست قامت کیست جز تو
اسوه ی ایمان و صبر و استقامت کیست جز تو
صادق آل محمد تا قیامت کیست جز تو
ای صداقت پای بند و دست بوس خاندانت
ای نهان در سینه ی نورانیت دریای غم ها
زخم ها بر سینه ی مجروحت از تیر اِلَم ها
دیده از منصور دون در کثرت پیری ستم ها
عاجزند از وصف غم هایت زبان ها و قلم ها
با وجود آنکه دیدند از تو اعجاز و کرم ها
شعله افکندند از زهر ستم بر جسم و جانت
ای عزیز جان که شد پامال عمری عزت تو
نسل آدم تا ابد مرهون علم و حکمت تو
اشک مهدی ریخته هر شب به روی تربت تو
ای بقیع بی چراغ تو کتاب غربت تو
ای عیان تا صبح محشر درد و رنج و محنت تو
هم ز قبر بی چراغت هم ز قدر بی نشانت
کاش بودم خاک زیر پای زوار بقیعت
کاش بودم زائری در پشت دیوار بقیعت
کاش سوزم چون چراغی در شب تار بقیعت
کاش می گشتم چو مرغی دور گلزار بقیعت
کاش می شد قسمتم هر سال دیدار بقیعت
کاش قلبم بود چاه درد و غم های نهانت
سالها در سینه بودی حبس، درد و سوز و آهت
سال ها می ریخت چون باران خون اشگ از نگاهت
بارها بردند جسم خسته سوی قتلگاهت
گرد ره بنشست بر رخسار زیباتر ز ماهت
نیمه شب آزارها آمد به جان، در بین راهت
رفت از کف بارها و بارها تاب و توانت
بس که دیدی ظلم و بیداد و ستم از خصم غافل
لحظه لحظه آب گشتی سوختی چون شمع محفل
نیمه های شب تو را بردند سوی قصر قاتل
سر برهنه، دست بسته، پای خسته، راه مشکل
بس که با یاد غمت دریای آتش داشت در دل
شعر«میثم» شعله شد سر زد ز قلب شیعیانت
سازگار