اشعار مصائب آل الله در مسير كوفه تا شام *18*
اشعار مسیر کوفه تا شام - جواد حیدری
فهم هرکس که رسیده خاکسار زینب است
قلب ما گر درد دارد بی قرار زینب است
چشم ما از خود ندارد اشک؛ زهرا لطف کرد
مثل چشمه، چشم شیعه اشکبار زینب است
ظاهرا کرب و بلا باشد خزان عمر او
در حقیقت روز عاشورا بهار زینب است
راه را تا کربلا نه تا خدا هموار کرد
این که ما در راه باشیم انتظار زینب است
ما رأیت گفته است الا الحسین کِی دیده است
روی خونین حسین آئینه دار زینب است
آمدن در قتلگاه و بوسه بر حنجر زدن
گفتن ذکر تقبّل افتخار زینب است
هرکه میگوید ندارد معجری باور نکن
نور هجده سر حجاب باوقار زینب است
صورت او شد کبود آبرویش مال ماست
هرچه داریم امنیت از اعتبار زینب است
مشکل امر فرج با دست او وا میشود
بر خود مهدی قسم این کار کار زینب است
جواد حیدری
****************
اشعار مسیر کوفه تا شام - مسعود اصلانی
مثل پرنده بال گشودی رها شدی
کوچک ترین ستاره سر نیزه ها شدی
لعنت به لای لایی این نیزه دار تو
باعث شده است بر سر نی بی صدا شدی
زخم سرت برابر زخم عمو شده
بر روی نیزه ها چقدر جا به جا شدی
بعد از تو گاهواره به دردم نمی خورد
چه زود پر کشیدی و از من جدا شدی
بر روی دست باد عزیز دل رباب
مانند زلف های پریشان رها شدی
در آسمان کرب و بلا ردّ خون توست
تو یک تنه برای خودت کربلا شدی
مسعود اصلانی
*********************
اشعار مدح حضرت زینب(س) - یاسر مسافر
تویی که شهره شهری به عشق ورزیدن
تویی که منتخب هستی به نیزه سر دیدن
بگو برای من از خاطرات خود بانو
کنار مقتل عشق و گلو و بوسیدن
ز بعد کرب و بلا کودکان بی بابا
شنیده ام که همیشه گرسنه خوابیدن
الا مفسر قرآن چقدر لذت داشت
صدای قاری قرآن زنیزه بشنیدن؟
بجز شما چه کسی می تواند ای خانم
شبیه ابر بهاری ز غصه باریدن
و ما رایتُ و الا جمیلتان یعنی
تویی که دیده نیالوده ای به بد دیدن
یاسر مسافر
*********************
اشعار مسیر کوفه تا شام – علی صالحی
سايه انداختهاي از سرِ نِي بر سر من
دوست دارم ولي يك شب برسي در بر من
پيش چشم مني و دور نرفتي امّا
خوش به حالش...به برِ توست سر اصغر من
چند وقت است نوازش نشدم؟ ميداني؟
كاش ميشد بكِشي دست يتيمي سر من
بوسه و بازي و آغوش...همه پيشكشت
شد كه يك بار بپرسي چه خبر دختر من؟
شد كه يك بار بپرسي ز من و احوالم؟
اصلاً آيا خبرت هست چه شد معجر من؟
خبرت هست چه شد آن همه گيسوي بلند؟
خبرت هست چه آمد به سرِ پيكر من؟
هيچ ميداني از آن روز كه رفتي چه قَدَر
ضربهي سخت رسيده به تن لاغر من؟
وا نميگردد اگر چشم من ، از سيلي نيست
اثر شعله نشسته روي پلك تر من
عمه تا هست همين يك دو قدم ميآيم
چه كنم ، تاول پايم شده درد سر من
غل و زنجير براي مُچِ من سنگين است
ظاهراً كج شده اين ساقهي نيلوفر من
خواهرت گفته تحمّل كنم ، امّا بابا
شده اين زجرِ لعين مشكلِ زجر آور من
تازيانه به كَفَش بود و به قدري چرخاند
تا كه پيچيد به دور گلو و حنجر من
ميخرم هرچه بلا هست به جانم امّا
هرگز اظهار كنيزي نشود باور من
علي صالحي
برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم
***********************
اشعار مسیر کوفه تا شام – یوسف رحیمی
نسیم و نیزه و آن گیسوی سبکبالت
سر تو قافله سالار و من به دنبالت
چه کرد با جگرت ماتم علی اکبر
که شد کنار تنش مثل محتضر حالت
و عمّه گفت که بعد از عموی لب تشنه
شکست نخل امیدت، دلت، پر و بالت
بهار تیغ به باغ تن تو لاله دواند
خزان نعل ولی حیف کرد پامالت
گرفته زلف سیاه تو رنگ خاکستر؟
دمیده بین تنور آفتاب اقبالت؟
چه کرد با لب تو چوب خیزرانش که
شکفته مثل گل لاله زخم تبخالت
هنوز خون بهار از نگاه من جاری است
به یاد تک تک مرثیّه های گودالت
برایم از تو چه مانده، حسین می دانی؟
میان قلب دو دستم کبود تمثالت!
در این سفر همه ی دلخوشیّ من این است
سر تو قافله سالار و من به دنبالت
یوسف رحیمی
***********************
اشعار مسیر کوفه تا شام – امیر کریمی
خورشیدی و جبریل کند نوکریت را
سخت است ببینم غم بی یاوریت را
در عرش ملائک همگی جامه دریدند
بردند چو عمامه يِ پیغمبریت را
ای قاری من صوت تو تغییر نموده
این نیزه گرفته نفس حیدریت را
از سنگ زنان من گله مندم که برادر
آشفته نمودند رخ مادریت را
نابود شود عالم اگر مُطَلِع گردد
یک ذره از آن داغ علی اکبریت را
با دست گرفتم جلوی چشم رقیه
بر نیزه نبیند سر خاکستریت را
امير كرمي
***********************
اشعار مسیر کوفه تا شام – محمد حسن بیات لو
بايد كه از نيزه سرت را پس بگيرم
رگ هايِ سرخ ِ حنجرت را پس بگيرم
آه اي سليمانِ زمانه سَعيَم اين است
از ساربان انگشترت را پس بگيرم
بايد كه از سر نيزه هايِ تيز و سنگين
ته مانده هايِ پيكرت را پس بگيرم
بايد كه از غارتگرانِ نامسلمان
عمامه ي پيغمبرت را پس بگيرم
بايد كه از آن بي حيايِ پست و نامرد
خلخال پايِ دخترت را پس بگيرم
محمد حسن بيات لو
برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم
***********************
اشعار مسیر کوفه تا شام – جواد حیدری
به سوی شام و کوفه ام، چه دل شکسته می برند
ببین که زینب تو را، غریب و خسته می برند
همان وجود نازنین، خدای صبر در زمین
تمام رکن قامتش، ز هم گسسته می برند
زیارت تو آمدم، سرت نبود یا حسین
مرا برای دیدن سر شکسته می برند
تو در تنور و کودکان، میان آتش حرم
غم تو و یتیم تو، به دل نشسته می برند
ببین که یک شبه شده، جمال ما همه کبود
ز قتله گاه تو مرا، به دست بسته می برند
سر امیر لشگرت، به نیزه ها نمی نشست
ولی ز بغض و کین سرش، به نیزه بسته می برند
برای کودکان خود، ز گوش کودکان تو
تمام گوشواره ها، به دست بسته می برند
جواد حیدری
***********************
اشعار مسیر کوفه تا شام – شهرام شاهرخی
از زبان حضرت ام کلثوم(س):
وارسی کرد آن حوالی را
پشت هر تپه سنگ بوته ی خار
خیمه در خیمه گوشه در گوشه
بچه ها را شمرد چندین بار
**
چشم هایش به دور و بر چرخید
کاروان را نمود آماده
ایستاد و کمی تامل کرد
هیچ کس از قلم نیفتاده
**
کاروان را شکسته بندی کرد
روی هر زخم مرهمی پیچید
گاه گاهی میان این همه سوز
سر بر نیزه رفته را می دید
**
شانه ها دائماً تکان می خورد
گریه ی بچه ها چه سوزی داشت
داغ ها را کمی تسلی داد
خودش اما چه حال و روزی داشت
**
با تمام وجود می زد شور
رو به رویش سیاهی شب بود
دور تا دور کاروان می گشت
نگران غرور زینب بود
**
تند می رفت و تند بر می گشت
در نظر داشت طول قافله را
بچه ها را یکی یکی می گفت
کم کنید کم کنید فاصله را
**
غیرت حیدریش رو شده بود
چادر مادرانه بر سر داشت
هم حواسش به چشم خواهر بود
هم هوای سر برادر داشت
**
مثل مادر چه غربتی دارد
مثل بابا چقدر مظلوم است
چه کسی گفت آب می خواهم؟
مشک بر دوش ام کلثوم است
شهرام شاهرخی
برگرفته از وبلاگ حسینیه
***********************
اشعار مسیر کوفه تا شام – سید محمد رضا شرافت
آب دیدم و به یاد لب تو افتادم
باز هم روضه تو زنده شده در یادم
باز هم نام تو و اشک تلاقی دارند
باز هم دل به مصیبات مقاتل دادم
بر سر نیزه ای و زمزمه دارم بر لب
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
خیزران بر لب تو آه چه بر دل آورد
که کشیده است به وادی غزل فریادم
سر تو ، دختر تو ، نیمه شب... میگریم
چه کند با غم تو طبع خراب آبادم
همه آرزویم از تو نگاهت بوده است
نکند بشنوم از چشم شما افتادم
دیر وقتی است اسیر تو و عشقت هستم
من از آن روز که در بند توام آزادم
سید محمد رضا شرافت
***************
اشعار مسیر کوفه تا شام - حضرت رقیه(س) - وحید قاسمی
قافله رفته بود و من بيهوش
روي شن زارهاي تفتيده
ماه با هر ستاره اي مي گفت:
بي صدا باش! تازه خوابيده
**
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدك
سيب سرخي براي من چيده
**
قافله رفته بود و من بي جان
پشت يك بوته خار خشكيده
بر وجودم سياهي صحرا
بذر ترس و هراس پاشيده
**
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب، ناتوان ز فريادي
ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي
**
قافله رفته بود و دلتنگي
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه ديدم گفت:
طفلكي باز هم كه جامانده
**
قافله رفته بود و تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند
**
قافله رفته بود و مي ديدم
مي رسد يك غريبه از آن دور
ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
چهره اش محو هاله ای از نور
**
ازنفس هاي تند و بي وقفه
وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكي بود
**
بغض راه گلوي من را بست
گفتمش من يتيم و تنهايم
بغض زن زودتر شكست و گفت:
دخترم،مادر تو زهرايم
وحید قاسمی
*******************
اشعار مسیر کوفه تا شام - محسن مهدوی
به روی نیزه چگونه تو را نظاره کنم
بخند تا که منم خنده ای دوباره کنم
اگر اجازه دهی لا اقل برای تنت
کمی ز چادر خود را کفن قواره کنم
رسیده وقت نماز و برای قبله نما
به زلف های رهای تو من اشاره کنم
زترس دشمن جانی هراس دارم که
به گوش های زخمی طفل تو گوشواره کنم
محسن مهدوی
*******************
اشعار مسیر کوفه تا شام - مصطفی متولی
دامن زلف تو در دست صبا افتاده
که دل خسته ام اینگونه ز پا افتاده
گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک رها افتاده
هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر
تا به اینجا سرت از نی دو سه جا افتاده
سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
که چنین نای تو از شور و نوا افتاده
باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
گوش کن ولوله بین اسرا افتاده
دخترت گم شده انگار همه می پرسند:
از رقیه خبری نیست ... کجا افتاده؟
مصطفی متولی
**
از وبلاگ تیشه های اشک
*******************
اشعار مسیر کوفه تا شام - حضرت رقیه(س) - مهدی رحیمی
گوش کن تا دردهایم را بگویم بیشتر
گیسوان غرق خونت را ببویم بیشتر
در بیابان بودم و ترسیده بودم بارها
هر قدر از پشت سر ، از روبرویم بیشتر
هر قدر از دست تازیانه اش کردم فرار
آن سیاهی باز می آمد ، به سویم بیشتر
هر چه کمتر گریه کردم هرچه کمتر گم شدم
هی تبسم کرد و زد سیلی به رویم بیشتر
من به خود گفتم می آید بچه ها گفتند نه
ریخت از عباس آنجا آبرویم بیشتر
بعد از آن روزی که من از قافله جا ماندم
عمه دقت میکند هر شب به مویم بیشتر
مهدی رحیمی
*******************
اشعار مسیر کوفه تا شام - وحید قاسمی
مسيح
كليم بي كفن كربلاي ميقاتي
خليل بت شكن كعبه ي خراباتي
چه فرق مي كند آخر به نيزه يا گودال؟
هميشه و همه جا تشنه ي مناجاتي
نخوان كه نور كتاب خدا ندارد راه
به قلب سنگي اين مردم خرافاتي
كنار نيزه ي تو گريه مي كند يحيي
شنيده معني ذبح العظيم آياتي
نگاه لطف تو يك دير را مسلمان كرد
مسيح من چقدر صاحب كراماتي!
توان ناقه نشيني به دست و پايم نيست
خدابه خير كند،واي عجب مكافاتي
شنيده ام كه سفر رفته اي ولي بابا
براي من نخري گوشواره سوغاتي
وحید قاسمی
*******************
اشعار مسیر کوفه تا شام - یوسف رحیمی
صبح امید قافله
بر تلّ پايداري خود ايستاده اي
در کربلاي دوم خود پا نهاده اي
از اين به بعد بيرق نهضت به دوش توست
دريا دلي به موج بلا، کوه اراده اي!
با پرچم سحر به سوي شام ميروي
صبح اميد قافله! خورشيد زاده اي
نشناخته صلابت زهرايي تو را
هر کس که فکر کرده تو از پا فتاده اي
داغ هزار طعنه به جانت خريده اي
در دست باد رشتهی معجر نداده اي
هر چند خم شده قدت از داغ کربلا
تو در مصاف کوفه و شام ايستاده اي
یوسف رحیمی
*******************
اشعار مسیر کوفه تا شام - علی آذر شاهی
کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود
او در آغوش عطش در قلب صحرا مانده بود
گر نمی دانست آیین اسارت را ولی
ناز پرورد اسیران بود ، اما مانده بود
هر چه بابا گفت آن شیرین زبان در طول راه
در جواب بی جوابی های بابا مانده بود
یک بیابان غربت و یک کودک بی سر پناه
بی عزیزانش – زبانم لال - تنها مانده بود
بر فراز نیزه ها منظومه ای را دیده بود
سِیر چشم مهر جویش سوی بالا مانده بود
خیزران و چره گل نسبتی با هم نداشت
چرخ گردون نیز در حل معما مانده بود
سینه آم اتش گرفت از این مصیبت یا حسین
ز آن که دلبندی سه ساله روی شنها مانده بود
علی آذر شاهی
*******************
اشعار مسیر کوفه تا شام - وحید قاسمی
نای نی تر شد از فغان افتاد
گوشه ای جام شوکران افتاد
روضه ات را جگر نمی فهمد
رد اشکم به استخوان افتاد
چه قدر گرم ذکر و تسبیحی
تشنه لب، نیزه از دهان افتاد
گیسوانت ضریح حاجات است
سرتان دست این و آن افتاد
یاد انگشتر تو افتادم
تا نگاهم به ساربان افتاد
عاقبت شهر سایه اش را دید
نام زینب سر زبان افتاد
لب یحیایی ات، کلیم شهید
سر و کارش به خیزران افتاد
سیل اشک آمد و غزل را برد
قلم شاعر از توان افتاد
وحید قاسمی