اشعار عاشورا - قتلگاه *17*
اشعار گودال قتلگاه
صبر مرا به وسعت هفت آسمان بده
اشکی برای گریه ی غم بی امان بده
دور سرت شلوغ ترین جای کربلاست
از خون وضو گرفته بیا و اذان بده
از بس که بال و پر زدم از حال رفته ام
حالا مرا کنار خودت آشیان بده
ای نفس مطمئنه ی بر بالِ ارجعی
قبل از عروج سروخ به زینب زمان بده
اینان برای گیسوی تو چنگ میکشند
آخر هر آنچه هست به شمر و سنان بده
چشمش گرفته است بیا تا نگشته دیر
انگشترت درآر و به این ساربان بده
با زجر تا که از تن زخمت نبرده اند
پیراهنت به این و عمامه به آن بده
از زیر تیر و نیزه و شمشیر و سنگ ها
مُردم عزیز فاطمه خود را نشان بده
افتاده زیر چکمه اگر زنده ای هنوز
پا بر زمین بکوب، نه دستی تکان بده
در زیر پای اسب سواران چگونه ای؟
اول بگیر جان مرا بعد جان بده
هر ضربه با شمارش الله اکبرت
این هشتمی ست یا نهمی وای من سرت
*************
اشعار گودال قتلگاه – وحید قاسمی
تفسیر بوریا
هر نی فغان نای تو را در می آورد
آوای ربنای تو را در می آورد
با اینکه زنده ای! چه حریصانه نیزه دار
دارد لباس های تو را در می آورد
پا بر زمین مکش،که کمان دار سنگ دل
می خندد و ادای تو را در می آورد
دارد نگاه مات من از متن تیغ ها
تفسیر بوریای تو را در می آورد
در حیرتم که سنگ به من می خورد ولی
بالای نی صدای تو را در می آورد
زخم لبت هم اشک مرا در می آورد
هم گریه ی خدای تو را در می آورد
وقت نماز افسری از خورجین خویش
عمامه و عبای تو را در می آورد
وحید قاسمی
**********************
اشعار گودال قتلگاه – حسن لطفی
تشنه بود و به خاكها خونش
از رخ و گونه و جبين ميريخت
يكنفر خنده كرد به تشنگي اش
پيش او آب بر زمين ميريخت
**
نيمه جان بود و پشتِ مركبِ خود
بوسه اي سنگ، بر جبينش زد
نوبت تير ِحرمله شده بود
آه، از پشت زين زمينش زد
**
فاصله كم شده كمانداري
تيرها را دقيق تر ميزد
يك نفر بر آن تن زخمي
نيزه اش را عميق تر ميزد
**
ناله اي ميرسد به هركس كه
به تنش تيغ ميكشد... نزنيد
مادرش چنگ ميزند به رخش
دخترش جيغ ميكشد... نزنيد
**
نوبت يك حرامزاده شد و
نوك سر نيزه اش به سينه نشست
وزن خود را به نيزه اش انداخت
آنقدر تكيه داد نيزه شكست
**
داس هايي بلند را ميديد
بين دستِ جماعتي خوشحال
از سر ِ شيب پيكري را واي
ميكشيدند تا ته گودال
**
تبر و داس و دشنه و شمشير
با تني خُرد جور مي آيند
تا بدوزند بر زمين ، از راه
نيزه هاي قطور مي آيند
**
شمر دستش پُر است و با پايش
بدنش را به پشت ميچرخاند
نيزه اي را حرامزاده زد و
نيزه را بين مشت ميچرخاند
**
آن وسط چندتا حرامزاده
بدني ريز ريز ميكردند
با لباسي كه از تنش كَندند
تيغشان را تميز ميكردند
حسن لطفي
برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم
**********************
اشعار گودال قتلگاه – علی صالحی
از عطش لب روي لب ميزد و پرپر ميزد
تير هم بوسه به دندان مطهّر ميزد
در قفس بود و دگر قدرت پرواز نداشت
سنگ از هر طرفي دور تنش پر ميزد
تا كه شمشير به كتف و سر و بازو ميخورد
مادري ،دستِ شكسته شده ، بر سر ميزد
خواهرش از روي تل داشت تماشا ميكرد:
چه كسي نيزه به پهلوي برادر ميزد؟
نفَسش تا ببُرَد تير سه شعبه كم بود
تير ميآمد و بر گوديِ حنجر ميزد
كار را تا كه كند يكسره ، قاتل آمد...
خنده بر لب...كه خودش ضربهي آخر ميزد
پنجه در بين محاسن زده و خنجر را
داشت بر نقطهي گلبوسهي خواهر ميزد
تا كه فهميد ، زني ((واي بُنَيَّ)) ميگفت
با لگد بر پسرش بدتر و بدتر ميزد
علي صالحي
برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم
**********************
اشعار گودال قتلگاه – مصطفی متولی
پیش پای خودش به خاک افتاد
همه را با نگاه پس میزد
تکیه بر نیزه غریبی داشت
خسته بود و نفس نفس میزد
**
جگرش پاره پاره بود اما
یک تنه رفت تا دل لشکر
سینه ی خویش را سپر کرد و
سپرش را شکست تیغ سه پر
**
تا زمین خورد ، دوره اش کردند
هرکه با هرچه داشت زخمی زد
جنگ مغلوبه شد همه گفتند:
دیگر از خاک بر نمیخیزد
**
این همه نا نجیب با این مرد
چقدر دشمنی مگر دارند؟
وای بر من چه میکنند اینها
عده ای دستشان تبر دارند
**
یک نفر رفت تا که سر بِبُرد
دیگری رفت تا که سر بِبَرَد
دیگری رفت تا برای امیر
از سری سرزده خبر ببرد
**
سنگ دل ، روی سینه جا خوش کرد
خیره سر بود و خیره شد در چشم
ناگهان چنگ زد محاسن را
و غضب کرد و در نهایت خشم
**
تیغ را بر گلو کشید وکشید
آنقدر تا که کند شد حَربه
چه بگویم چگونه آخر سر
شد جدا با دوازده ضربه
**
وضع حلقوم او که ریخت بهم
داشت نظم جهان بهم میریخت
هم زهم عرش و فرش میپاشید
هم زمین و زمان بهم میریخت
**
خواهرش روی تل زمین خورد و
دَم گودال از زمین برخواست
گفت: دست از محاسنش بکشید
سَرِ این سر برای چه دعواست
**
گرچه با ضربه های پی در پی
بارها روی خاک غلطیده است
تا به امروز لحظه ای این مرد
پشت بر آسمان نخوابیده است
**
سرِ فرصت همه پیاده شدند
صید افتاده بود در دل دام
غارت پیکرش که پایان یافت
آمدند عده ای سواره نظام
**
همه بودند سر خوش و سر مست
ساربان بود از همه خوشتر
منتظر بود تا که شب بشود
فکر انگشت بود و انگشتر...
مصطفی متولی
**********************
اشعار گودال قتلگاه – مصطفی متولی
داشت هرچند گل جان تو پرپر میشد
از شمیمش همه ی دشت معطر میشد
من فقط داشتم از دلهره می لرزیدم
پیش چشمم که تن پاک تو بی سر میشد
کاری از دست کسی بر نمی آمد انگار
چون که تقدیر دلم داشت مقدّر میشد
قول دادی که شفاعت کنی از قاتل خود
ولی آنروز مگر حرف تو باور میشد
به تو هر ضربه که میخورد خدا میداند
ضربان دل من چند برابر میشد
زرهت بیشتر ای کاش تحمل میکرد
لاأقل عمق جراحات تو کمتر میشد
آن زمانیکه لب تیغ به حلقومت خورد
حنجرت کاش مطیع دم خنجر میشد
مصطفی متولی
**********************
اشعار گودال قتلگاه – عباس احمدی
رفتن تو...
رفتن تو می زند آذر به خیلی چیزها
زل زده از روی تل خواهر به خیلی چیزها
گفتی ابن الحیدرم آخر نمی دانی مگر
می شود حبّ علی منجر به خیلی چیزها
دیده جای خالی ات را آن سوار و دوخته
چشم بر گهواره بر معجر به خیلی چیزها
روی پیشانی ز جای مهر خون جاری شده
سنگ دارد می زند لشگر به خیلی چیزها
تیر را جای جلو از پشت در می آوری
گیر کرده ظاهرا از پر به خیلی چیزها
آنطرف از دور دیدم سارقی را در کمین
چشم دارد او به انگشتر به خیلی چیزها
جا گرفته روی سینه آن سگ هار از قفا
می زند هی ضربه بر حنجر به خیلی چیزها
کاش تنها آن حرامی با گلویت کار داشت
می خورد این تیزی خنجر به خیلی چیزها
با قد خم مادرت آمد عیادت، کرده ای
یاد پهلو یاد میخ در به خیلی چیزها
داخل گودال حالش را رعایت می کنی
چونکه حساس است یک مادر به خیلی چیزها
عباس احمدی
**********************
اشعار گودال قتلگاه – محمد رسولی
کوتاه کن کلام ... بماند بقیه اش
مرده است احترام ... بماند بقیه اش
از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود
آن هم نشد حرام ... بماند بقیه اش
هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت
آمد به انتقام ... بماند بقیه اش
شمشیرها تمام شد و نیزه ها تمام
شد سنگ ها تمام... بماند بقیه اش
گویا هنوز باور زینب نمی شود
بر سینه ی امام؟ ... بماند بقیه اش
پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته
در بین ازدحام... بماند بقیه اش
راحت شد از حسین همین که خیالشان
شد نوبت خیام....بماند بقیه اش
رو کرد در مدینه که یا ایهاالرسول
یافاطمه! سلام ... بماند بقیه اش
از قتلگاه آمده شمر و ز دامنش
خون علی الدوام ... بماند بقیه اش
سر رفت آه، بعد هم انگشت رفت، کاش
از پیکر امام بماند بقیه اش
بر خاک خفته ای و مرا میبرد عدو
من میروم به شام ...بماند بقیه اش
دلواپسم برای سرت روی نیزه ها
از سنگ پشت بام ...بماند بقیه اش
دلواپسی برای من و بهر دخترت
در مجلس حرام ...بماند بقیه اش
حالا قرار هست کجاها رود سرش
از کوفه تا به شام ... بماند بقیه اش
تنها اشاره ای کنم و رد شوم از آن
از روی پشت بام ... بماند بقیه اش
قصه به "سر" رسید و تازه شروع شد
شعرم نشد تمام ... بماند بقیه اش
محمد رسولی
**********************
اشعار گودال قتلگاه – موسی علیمرادی
پیرهن یوسف
اين پاره پارهاي تن يوسف من است
اين باز مانده بدن يوسف من است
هر قدر بیشتر به تنت خیره می شوم
باور نمی کنم که تن یوسف من است
در قتلگاه گم شده بودم مرا رساند
عطری که عطر پیر هن یوسف من است
مادر كه داد پيرهن كهنه را نگفت
تنها نشانه يافتن يوسف من است
مرثیه من ای غزل سر بریده ام
بر قطعه ای بدل شدن یوسف من است
موسی علمیرادی
**********************
اشعار گودال قتلگاه – علی اکبر لطیفیان
دارد سر از تن تو جدا ميكند چرا؟
از پشت گردنِ تو جدا ميكند چرا؟
چيزي نمانده پس به عقيله نگاه كن
تا آخرين نفس به عقيله نگاه كن
تكليف من پس از تو نگفتي چه ميشود
با سر اگر ز نيزه بيفتي چه ميشود
بگذار من كتك بخورم تو نفس بگير
تاوان هرچه موي سپيد است پس بگير
بگذار من كتك بخورم گريه كن حسين
از تو چگونه دل ببُرم گريه كن حسين
بگذار من كتك بخورم تو بلند شو
مثل لبت ترك بخورم تو بلند شو
آتش گرفت خيمه به جايي رسيد كار
سجاد ناله كرد عليكُنَّ بالفرار
علي اكبر لطيفيان
برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم
**********************
اشعار گودال قتلگاه - محمد رسولی
رفته صبر از کَفَم این حال نمیفهمم چیست
عمق این فاجعه صد سال نمیفهمم چیست
در سرم هست از او طرح ِ سری خونآلود
من که نقاشی و تمثال نمیفهمم چیست
درکَم از اوست همین قدر که شد ذبح ِ عظیم
باقی ِ روضه يِ گودال نمیفهمم چیست
کشتن تشنهیِ زخمی عمل ِ سختی نیست
بر سرش این همه جنجال نمیفهمم چیست!
سر کجا رفته و انگشتر و انگشت کجاست؟
بسمل کَنده پر و بال نمیفهمم چیست
نحر ِ این سر که خودش جایزه دارد، دیگر
غارتِ خیمه و اموال نمیفهمم چیست
زره و خوود و سپر باز هم ارزش دارد
غارتِ چادر اطفال نمیفهمم چیست
بین گودال و شلوغیش تنش خُرد شده
نعل آوردن و پامال نمیفهمم چیست
محمد رسولي
برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم
**********************
اشعار گودال قتلگاه – حامد خاکی
رنگ غربت به سر موي سپيدم افتاد
ناله ي فاطمه را تا كه شنيدم افتاد
مثل زنهاي حرم آه كشيدم افتاد
من خودم شاهدِ او بودم و ديدم افتاد
سهم خود را به تمام تن او بُرد زمين
واي بر اهل حرم عرش خدا خورد زمين
تا كه افتاد به گودال سر و كار تنش
گرگ ها زوزه كشيدند كنار بدنش
همه با نيزه و شمشير جراحت زدنش
چكمه ها بود كه ميخورد به روي دهنش
در سراپاي تنش نيزه فرود آمده بود
اصلاً از نيزه حسيني بوجود آمده بود
تيزي سنگ به پيشاني آقا نكشد
سر ِپيراهن او كار به دعوا نكشد
چكمه ات بر سر آن گونه بگو پا نكشد
چه كنم پنجه ي تو موي سرش را نكشد
با سر نيزه به اين سو و به آن سو نَبَرش
برنگردان بدنش را ننشين بر كمرش
من كه گفتم نرو رفتي سر خود را دادي
پايِ اين سر نفس آخر خود را دادي
هر كه آمد كمي از پيكر خود را دادي
ساربان آمد و انگشتر خود را دادي
غارت يكنفر اي واي هزاران نفريد
يادگاريست فقط پيرهنش را نبريد
حامد خاكي
**********************
اشعار گودال قتلگاه – کاظم بهمنی
غم بیش از این چه بر سر عالم بیاورد؟
یکجا چگونه این همه ماتم بیاورد؟
ای آه ای برادر من ای حسین من
دشمن به غیر از این چه به روزم بیاورد؟
افتاده ای به خاک و به زحمت شود کسی
یک جا برای بوسه فراهم بیاورد
دیدم برهنه ای و سپردم که دخترت
- چادر نشد - بگردد و پرچم بیاورد
جانا بگو چگونه پرستاریت کنم؟
چیزی نمانده خواهر تان کم بیاورد
حتّی اگر تو زنده بمانی بدون سر
زینب ندارد این همه مرهم بیاورد
کاظم بهمنی
برگرفته از وبلاگ امام رئوف
**********************
اشعار گودال قتلگاه – علی اکبر لطیفیان
كمتر بر اين غريب بدون كفن بزن
اين ضربه ی دوازدهم را به من بزن
هر آنچه داشت رفت دگر جستجو نكن
اينقدر اين شهيد مرا زير و رو نكن
مگر نبود مسلمان كه اينچنين زده اند
بلند مرتبه شاهِ مرا زمين زده اند
قبول كن كه شبيه حصير افتادي
قبول كن ته گودال گير افتادي
مخواه تا كه سر من به گريه بند شود
بگو چكار كنم از تنت بلند شود
بگو چه كار كنم آب را صدا نزني
بگو چه كار كنم تا كه دست و پا نزني
بگو چكار كنم از تو دست بردارند
براي پيكر تو يك لباس بگذارند
ميان گريه ي من اين سنان چه ميخندد
دهان باز تو را نيزه دار ميبندد
آهاي شمر عبا را كسي ربود برو
بيا النگوي من را بگير و زود برو
براي غارت پيراهنت بميرم من
چرا لباس ندارد تنت بميرم من
قرار نبود بيفتي و من نگاه كنم
و يا كه گريه به كوپال ذوالجناح كنم
علي اكبر لطيفيان
برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم
**********************
اشعار گودال قتلگاه - علی اکبر لطیفیان
مانند مادرم چقدر ميخورم زمين
تو خورده اي زمين، من اگرميخورم زمين
تو بي كسم شدي و منم بي كست شدم
از تل تو را نديدم و دلواپست شدم
مانند دختران تو طاقت نداشتم
گفتي نيا به جان تو طاقت نداشتم
بي سر نباش و بي سروسامان نكن مرا
حالا كه آمدم تو پشيمان نكن مرا
با ديدن تو چنگ به مويم زدم حسين
بالا سر ِ تو كاش نمي آمدم حسين
پنجاه سال خواهري ام را چه ميكني؟
احساس هاي مادري ام را چه ميكني؟
وقتي كه پيكر تو زمين گير ِ نيزه هاست
زينب تمام زندگي اش زير ِ نيزه هاست
خواهر بميرد آه دگر دست و پا نزن
تنگ است جات مادرمان را صدا نزن
علي اكبر لطيفيان
برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم
**********************
اشعار گودال قتلگاه – علی اکبر لطیفیان
خوردي امروز نيزه فردا نَعل
نيزه هم چاره دارد اما نعل...
يك، دو، سه، چهار ... ده تا اسب
روي هم ميشود چهل تا نعل
هر كسي از تن ِ تو ميگذرد
شمر با پا و اسبها با نعل
پشت و روي تورا يكي كردند
چقدر جلوه دارد اينجا نعل
چون لباست به روي چادر من
هر كسي پا گذاشت حتي نعل
دهنت را خودت بگو چه شده
تهِ شمشير خورده اي يا نعل؟
علي اكبر لطيفيان
برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم
**********************
اشعار گودال قتلگاه -
نزدیکِ عصر بود، برافروخت ماهِ تو
نزدیک عصر، بود حرم بیپناهِ تو
از سینهات زبانه کشید آتش ِ عطش
آئینه آب میشود از سوز ِ آهِ تو
با آخرین سه شعبه به زانو درآمدی
شد نیزه يِ غریبی ِ تو تکیهگاهِ تو
جان داشتی هنوز، حرم بود در امان
خود لشگری ست این غضبِ در نگاه تو
در بین ِ عمق ِ فاجعه افتاد پیکرت
برخاست با نفس نفست «یا اِلهِ» تو
پس قبل ِ حنجرت نفست را برید شمر
بر سینهات نشسته و بسته ست راهِ تو
طاقت بیار؛ خواهرت از خیمه میرسد
طاقت بیار؛ میرسد از رَه سپاهِ تو
از حجم نیزهها و از انبوهِ سنگها
گودال چیست؟!... کوه شده قتلگاه تو