12بند مدح و مرثيه حضرت رقيه (س) 1392 - سازگار
دوازده بند در مصائب حضرت رقیه سلام الله علیها
بند اول
من در شب خرابه چراغ هدایتم
سیارۀ کبود سپهر ولایتم
پیغمبر سهسالۀ گودال قتلگاه
اندام خسته صورت نیلی است آیتم
گیسوی خون گرفتۀ من شرح سنگ بام
دلهای پارهپاره کتاب روایتم
طفلم ولی به سن کم و پیکر ضعیف
دریای بی کرانۀ جود و عنایتم
سیلی و تازیانه و زخمزبان وسنگ
گلواژۀ بلند کتاب حکایتم
یک روز بودهام به خرابه اسیر شام
امروز شهریـار دمشـق و امیر شام
بند دوم
روح کتاب صبر و رضا جسم خستهام
مشکلگشایم از همه با دست بستهام
چشم فلک به پنجرههای ضریح من
حبل خداست طرۀ در خون نشستهام
اشک عمو به نیزه روان بهر غربتم
گلبوسههای عمه به فرق شکستهام
از بسکه خارها به تنم حمله بردهاند
انگار مثل لالۀ از هم گسستهام
هر شب به شوق دیدن روی مسافرم
خوابم نبرده، دمبهدم از خواب جستهام
بوده خیـال طلعت او شمع محفلم
غایب نبوده لحظهای از دیده و دلم
بند سوم
مانند من غریب گلی در چمن نبود
جز یک شَبَهْ به جای ز اندام من نبود
باید مدینه دفن شود پیکرم نشد
باید تنم کفن شود اما کفن نبود
از بس ز کعب نیزه سیه بود پیکرم
فرقی میان جسم من و پیرهن نبود
بر سنگ قبر من بنویسید دوستان
سیلی خار حق گل یاسمن نبود
میخواستند تا بدنم را دهند غسل
چیزی برای غسل به جا زین بدن نبود
زهـرای کوچـک علی و فاطمه منم
مانند فاطمه دل شب دفن شد تنم
بند چهارم
مانند تیر بودم و آخر کمان شدم
در بوتۀ هزار بلا امتحان شدم
با آنکه بود قلب حسین آشیان من
تنهاتر از کبوتر بیآشیان شدم
میخواست خصم دون به زمینم زند ولی
برخواستم بلندتر از آسمان شدم
جسمم ضعیف بود ولی روح من بزرگ
عمرم سه سال بود ولی جاودان شدم
ویرانه شد سفارت خون خدا و من
در کودکی سفیر امام زمان شدم
اسلام زنده ماند به یمن شهادتم
هـر روز هست روز بزرگ ولادتم
بند پنجم
بعد از پدر نوازش من تازیانه بود
آثار کعب نیزه مدالم به شانه بود
من بلبل حسین و به جای بهشت وحی
ویرانسرای شام غمم آشیانه بود
در شدت گرسنگی و آتش فراق
خون دل از دو چشمۀ چشمم روانه بود
میزد بدون جرم و گنه خصم سیلیام
بر او عزیز فاطمه بودن بهانه بود
از بس شبیه فاطمه هستم جزای من
سیلی و تازیانه و دفن شبانه بود
بر پیکرم حدیث مکرر نوشتهاند
با تازیانه سـورۀ کوثـر نوشتهاند
بند ششم
در چل عروج همسفرم با سر حسین
بودم شریک و همدم و همسنگر حسین
من باغ یاس فاطمه بودم خدا گواست
سر تا قدم شدم گل نیلوفر حسین
از سن خردسالی خود در بهشت وحی
بودم همیشه آینۀ مادر حسین
دور ضریح من بنویسید این یتیم
بابالحوائجی است که باشد در حسین
با اشک چشم و سن کم و قد کوچکم
بودم به شام یک تنه یک لشکر حسین
با آنکه نیمۀ دل شب دفن شد تنم
امروز شاه شـام یزیـد است یا منم؟
بند هفتم
من دُرّ نابی از صدف پاک کوثرم
در سن کودکی به همه خلق مادرم
انگار شام شهر رسول خدا شده
من بضعةالرسولم و زهرای دیگرم
گه بر فراز دوش علمدار کربلا
گه مصحف پدر به روی قلب اکبرم
در ماتم پدر شده موی سرم سفید
از ضرب تازیانه سیاه است پیکرم
دشمن به دست و بازوی من تازیانه زد
وقتی شناخت دختر زهرای اطهرم
زینب نشست و اشک فشاند از برای من
بیرون کشیـد خـار مغیلان زپای من
بند هشتم
بوی بهشت میوزد از خاک کوی من
گلزار بوسههای حسین است روی من
وقتی که میزدند مرا در مسیر شام
از نوک نیزه چشم پدر بود سوی من
آتش زند به سینۀ مجروح اهلبیت
هر جا که در مدینه شود گفتگوی من
بالله عجیب نیست خدا کل خلق را
بخشد به روز حشر به یک تار موی من
بر تازیانهها که تنم را سیاه کرد
بود از فراز نیزه نگاه عموی من
دیگـر تـوان و تـاب بـه پیکر نداشتم
یک لحظه چشم خود ز عمو بر نداشتم
بند نهم
آخر نگاه من به گلوی بریده بود
ای کاش کور بودم و چشمم ندیده بود
ای کاش سنگ کین سر ما را شکسته بود
ای کاش نیزه بر جگر ما رسیده بود
ای کاش پایمال سم اسب میشدم
ای کاش شمر از تن من سر بریده بود
آن خنجری که بر گلوی تو کشید خصم
کاش ای پدر به حنجرۀ من کشیده بود
خونی که از جبین تو بر دامنت چکید
کاش از جبین من روی دامن چکیده بود
در طشت زر تو را به دهن چوب میزدند
ای کاش بـر روی لب من چوب میزدند
بند دهم
ای حنجر بریدۀ تو بوسهگاه من
من گشتهام ستاره سر توست ماه من
رزمندۀ تو هستم و جانم به روی دست
آه است تیغ و اشک یتیمی سپاه من
از من مپرس روی تو گشته چرا کبود
از قاتلت بپرس چه بوده گناه من
از قامت خمیدۀ طفلت سؤال کن
سِرِّ سفید گشتن موی سیاه من
گودال قتلگاه تو یادش به خیر باد
امشب شود خرابۀ من قتلگاه من
خسته شدم به خون گلویت قسم پدر
بـا من بمـان و یا که مرا همرهت ببر
بند یازدهم
دائم ز نوک نیزه شنیدم صدای تو
حقی نداشتم که بگریم برای تو
یک شب به روی سینۀ من سرگذاشتی
روزی میان طشت طلا بود جای تو
باور نداشتم که شبی در خرابهای
گردد چراغ من سر از تن جدای تو
پای سرت به یاد تن پاره پارهات
پر میزند دلم به سوی کربلای تو
بگذار اهل شام بخندند، در عوض
طفل سهسالهای شده صاحب عزای تو
ما در غم و مصبیت هم گریه میکنیم
هر دو بـرای غـربت هم گریه میکنیم
بند دوازدهم
من قرص ماه بودم و اشکم ستاره شد
عمرم سه سال بود و غمم بیشماره شد
لبخند زد به گریۀ من شمر دون ولی
خون از سرشک من جگر سنگ خاره شد
هنگام آخرین سخنم با سر پدر
دیدم که شام کربوبلای دوباره شد
لب بر لبش نهادم و گفتم شهادتین
دیگر نفس به سینۀ تنگم شراره شد
«میثم» خموش باش که دلهای شیعیان
مانند پیکر شهدا پارهپاره شد
افزوده گشت داغی بر داغ اهلبیت
گردیـد تـازه بـار دگر داغ اهلبیت
غلامرضاسازگار
+ نوشته شده در ساعت توسط خادم المهدي(عج)
|
شوکت و دولت و منصب به کسان ارزانی