اشعار شب سوم محرم *15*
اشعار شب سوم محرم – علی اشتری
اي پَركشيده آسمان ها در هوايت
اي نذرهاي عمه زينب ها برايت
بابا كه آمد از سفر جانِ رقيه
چيزي نگو، عمه به قربانِ صدايت
بابا كه آمد روسري ات را سرت كن
تا گم شود رنگِ كبودِ شانه هايت
شيري ست دندانت دوباره در مي آيد
اينقدر دستت را نكش بر لثه هايت...
علي اشتري
برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم
*******************
اشعار شب سوم محرم – محمد امین سبکبار
اگر بریده بریده به لب سخن دارم
هزار لطمه ی ناگفته در دهن دارم
قسم به موی سپیدم سیاه شد روزم
چقدر حرف در این واژه "نزن" دارم
چهار ناخن سالم، سه تار موی بلند
دو تکه معجر و یک پاره پیرهن دارم
به روی نیزه رگ غیرت تو میجوشید
که مثل مادر تو ردپا به تن دارم
سرت به دامن طشت و سرم به دامن خاک
تو در دل من و من در دلت وطن دارم
محاسن تو و مویم به هم چه می آید
چه شرح حال عجیبی ست این که من دارم
محمد امین سبکبار
برگرفته از وبلاگ تیشه های اشک
*******************
اشعار شب سوم محرم – علیرضا خاکساری
یا سواره می رسید بال و پرم را می گرفت
یا پیاده می رسید دور و برم را می گرفت
سوزش موی سرم بابا طبیعی گشته است
میرسید از پشت سر موی سرم را می گرفت
از سر لج بازی اش... تا گریه ام در آورد
گاه پس میداد و گاهی - چادرم را - می گرفت
محض سوغاتی برای دخترش با یک تشر
هم النگوها و هم انگشترم را می گرفت
در نمی آورد ز گوشم گوشواره... می کشید
آنقدر که خون ،تمام معجرم را می گرفت
آن لگدهایی که میزد می نشست بر صورتم
قدرت بینایی چشم ترم را می گرفت
عليرضا خاكساري
*******************
اشعار شب سوم محرم – علی اکبر لطیفیان
طورنشین میشوم سحرکه بیاید
جلوه ی ربانی پدرکه بیاید
جار فقط میزنم میان خرابه
یار سفر کرده از سفرکه بیاید
صبح خبرمیدهند رفتن من را
از پدر رفته ام خبر که بیاید
نوبت ناز من است صبرندارم
ناز مرا میخرد پدرکه بیاید
گریه ی من مال عمه است،وگرنه
زود مرا میبرند ،سر ،که بیاید
حرف"کنیز"ی زدن چه فایده دارد
گریه فقط میکنم اگر که بیاید
طفل، بساطی برای ناز ندارد
مقنعه و گوشواره درکه بیاید
علی اکبر لطیفیان
برگرفته از وبلاگ نود و پنج روز باران
*******************
اشعار شب سوم محرم – حسن لطفی
زبري صورت من و دستان عمّه ام
تقصيرِ كوچه هاي يهوديِ شام بود
شكرِ خدا هواي مرا داشت خواهرت
در چشم ها، عجيب نگاهِ حرام بود
**
پايي كه زخم تاول آن هم نيامده
وقتي به دادِ آن نرسي سرخ مي شود
از ضربِ دستها چه به روزش رسيده است
آن چهره اي كه با نفسي سرخ مي شود
**
آنقدر پير كرده مرا نيزه دارِ تو
هر كس كه ديد طفلِ تو را اشتباه كرد
عمه به معجرم دوگره زد ولي ببين
روي مرا كشيدنِ معجر سياه كرد
**
حرف گرسنگي نزدم باز هم زدند
اين سنگها عزيز تو را سير كرده است
ته مانده ها ي گيسوي نازم تمام شد
در بينِ مُشتِ پيرزني گيركرده است
حسن لطفي
برگرفته از وبلاگ شبگرد بین الحرمین
*******************
اشعار شب سوم محرم – قاسم نعمتی
دست از سرم بردار من بابا ندارم
زخمی شدم بهر دویدن پا ندارم
گیسو سپیدم؛ احترامم را نگه دار
سیلی نزن؛ من با کسی دعوا ندارم
باشد بزن چشم عمو را دور دیدی
من هیچ کس را بین این صحرا ندارم
زیبایی دختر به گیسوی بلند است
مثل گذشته گیسوی زیبا ندارم
این چند وقته از در و دیوار خوردم
دیگر برای ضربه هایت جا ندارم
تا گیسویم را ز دستانت درآرم
غیر از تحمل چاره ای اینجا ندارم
گفتم به عمه از خدا مرگم بخواهد
خسته شدم میلی به این دنیا ندارم
گیرم که پس دادند هر دو گوشوارم
گوشی برای گوشواره ها ندارم
شیرین زبان بودم صدایم را بریدند
آهنگ سابق را به هر آوا ندارم
در پیش پایم نان و خرما پرت کردند
کاری دگر با شام و شامی ها ندارم
با ضربه ی پا دنده هایم را شکستند
کی گفته من ارثیه از زهرا ندارم
نشناختم بابا تو را تغییر کردی
امشب دگر راهی به جز افشا ندارم
گویا تنور خولی آتش داشت آنشب
ترکیب رویت گشته خیلی نا مرتب
قاسم نعمتی
*******************
اشعار شب سوم محرم – محسن عرب خالقی
به جرم اينكه ندارم پدر زدند مرا
شبيه مادر در پشت در زدند مرا
خبر نداشتم اينها چقدر نامردند
خبر نداشتم و بي خبر زدند مرا
خدا كند كه عمويم نديده باشد، چون
پدر درست همين دور و بر زدند مرا
پدر، وقت غذا تازيانه مي آمد
نه ظهر و شام كه حتي سحر زدند مرا
سرم سلامت از اين كوچه ها عبور نكرد
چقدر مثلِ تو اي همسفر زدند مرا
چه بينِ طشت، چه بر نيزه ها زدند تو را
چه در خرابه، چه در رهگذر زدند مرا
چه چشم زخم، چه زخمِ زبان، چه زخمِ سنان
اگر نظر كني از هر نظر زدند مرا
فقط نه كعبِ نِيّ و تازيانه و سيلي
سپر نداشتم و با سپر زدند مرا
پدر من از سرِ حرفم نيامدم پائين
پدر پدر گفتم هر قَدر زدند مرا
مگر به يادِ كه افتاده اند دشمنها
كه بينِ اين همه زن بيشتر زدند مرا؟
زدند مادرتان را چهل نفر يكبار
ولي چهل منزل صد نفر زدند مرا
محسن عرب خالقي
برگرفته از وبلاگ شبگرد بین الحرمین
*******************
اشعار شب سوم محرم – جواد پرچمی
لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد
شمع ویرانه فروغ سحرش کم می شد
پلک بی حوصله اش خواست بخوابد، ای کاش
اندکی هلهله ی دور و برش کم می شد
زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد
لااقل کاش کمی درد سرش کم می شد
بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می کرد
شاید از دغدغه ی همسفرش کم می شد
اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد
ذرّه ذرّه مژه ی پلک ترش کم می شد
لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد
کاشکی درد عجیب کمرش کم می شد
سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر
چند دندان ز دهان پدرش کم می شد
عمویش عالم و آدم همه را می سوزاند
تار مویی اگر از روی سرش کم می شد
خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب
چون همین چند موی مختصرش کم می شد
جواد پرچمی
برگرفته از وبلاگ امام رئوف
*******************
اشعار شب سوم محرم – امین اکبر زاده
نه نان، نه آب، مرا دیدن پدر کافی ست
برای سوختن من همین شرر کافی ست
به جای زانوی بابا سرم به دیوار است
برای من غم دنیا همین قَدَر کافی ست
نزن به جان من آتش، زبان طعنه ببند
مرا شرار همان موی شعله ور کافی ست
چه میزبان رئوفی که سیلی آورده ست
مرا هراس ز سوغات این سفر کافی ست
نه... من نگفتم، او دید زخم گوشم را
برای بابا همین شرح مختصر کافی ست
چقدر خسته شدم، خسته از تو ای دنیا
اگرچه عمر من اندک ولی دگر کافی ست
کسی شبیه خودم گفت وقت رفتن شد
مرا شنیدن تنها همین خبر کافی ست
امین اکبر زاده
برگرفته از وبلاگ امام رئوف
*******************
اشعار شب سوم محرم – سید مسیح شاه چراغی
وقتش رسیده خوب نگاهت کنم پدر
از این همه فراق حکایت کنم پدر
بعد از تمام خون جگرها که خورده ام
حالا اجازه هست شکایت کنم پدر
ماهم چقدر حالت رویت عوض شده
باید به شکل تازه ات عادت کنم پدر
از این به بعد اسم تو باشد ضریح زخم
آخر چقدر زخم زیارت کنم پدر ؟
صدها کتاب شرح سفرنامه ام شده
از کی ، کجا ، چگونه روایت کنم پدر ؟
بالای نیزه بودی و دستم نمی رسید
یعنی نشد که از تو حمایت کنم پدر
بوسید دختری پدرش را ، دلم شکست
حقم نبود تا که حسادت کنم پدر ؟
امشب مرددم که ببوسم لب تو را
اما نه بهتر است رعایت کنم پدر
دست توسلم به دل خون عمه است
می خواهم آرزوی شهادت کنم پدر
سید مسیح شاه چراغی
*******************
اشعار شب سوم محرم – محمد فردوسی
آن قدَر آه کشیدم جگرم زخم شده
چه قدَر گریه؟ دگر چشم ترم زخم شده
زخم لب های تو نگذاشت که بوسه بزنم
علّتش چیست؟ چرا ای پدرم زخم شده؟
وجه تشبیه من و تو چه قدر بسیار است
هر کجای بدنم می نگرم زخم شده
قصّه ی ناقه و آن نیمه ی شب یادت هست
به زمین خوردم و دیدی کمرم زخم شده
جان زهرا به موی سوخته ام دقّت کن
جای این چند موی مختصرم زخم شده
موی کم پشت مرا دختر شام از جا کند
حقّ من نیست که این گونه سرم زخم شده
جز تو با هیچ کسی حرف خصوصی نزدم
سینه ای که شده هر جا سپرم زخم شده
زجر هم مثل مغیره چه قدَر بد می زد
زیر شلّاق و لگد بال و پرم زخم شده
محمد فردوسی
*******************
اشعار شب سوم محرم – حسن لطفی
اگرچه زخمی و خاموش و سر جدا آورد
تو را برای من از عرش نی، خدا آورد
تو را به روی طبق، روی دست های بلند
برای گرمی این بزم بی نوا آورد
قدم گذار به چشمی که ریخت مژگانش
سرت به گوشه ی ویرانه ام صفا آورد
« عدو شود سبب خیر اگر » ... تو را دیدم
ولی نپرس عزیزم سرم چه ها آورد
به قصد کُشت سراغم گرفت یک سیلی
و باز نیّت خود را ادا به جا آورد
به پاره معجر ما هم طمع نمود آنکه
مرا به حلقه ی چشمان بی حیا آورد
دلم برای عمو سوخت پیش نامردی
که قرص نان تصدّق برای ما آورد
مرا تو کشتی و زینب برای تدفینم
اگرچه شام کفن داشت، بوریا آورد
حسن لطفی
برگرفته از وبلاگ امام رئوف
*******************
اشعار شب سوم محرم
با گونههایم خنجرت الفت ندارد
سیلی بزن دستان تو غیرت ندارد
گفتند آن سر، روی نیزه مال باباست
مادر بگو این حرفها صحت ندارد
مادر بگو اینقدر بر بابا نتازند
چشمان سیلی خوردهام طاقت ندارد
از خون و خاکستر جدا کن کفترت را
آخر به این گهوارهها عادت ندارد
بلعید آتش خیمهها را آه، مادر!
پاهای من دیگر چرا قدرت ندارد
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
*******************
اشعار شب سوم محرم – علی اکبر لطیفیان
گیسوان خاکی
آئینه هستم تاب خاکستر ندارم
پروانه ای هستم که بال و پر ندارم
از دست نامردی به نام تازیانه
یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم
تا اینکه گریان تو باشم تا سحرگاه
در چشمهایم آنقدر اختر ندارم
چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا
از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم
می خواستم خون گلویت را بشویم
شرمنده هستم منکه آب آور ندارم
بر گوشهایم می گذارم دست خود را
شاید نبینی زینت و زیور ندارم
وقتی نمانده گیسویی روی سر من
کاری دگر با شانه و معجر ندارم
لب می گذارم روی لبهایت پدر جان
تا اینکه جانم را نگیری، بر ندارم
علی اکبر لطیفیان
برگرفته از وبلاگ امام رئوف
*******************
اشعار شب سوم محرم – مصطفی متولی
پای دختر بچه وقتی غرق تاول میشود
پابه پایش کاروانی هم معطل میشود
دست بسته خواب هم باشد بیافتد از شتر
پهلوان باشد دچار درد مفصل میشود
غیر موهای سرم در این سفر از دست شمر
خواب هم آشفته با کابوس مقتل میشود
حق بده با دست اگر دنبال لبهای توأم
بعد چندی تار دیدن چشم تنبل میشود
پاره های چادرم را بسکه بستم روی زخم
چادرم دارد به یک معجر مبدل میشود
استخوانهایم ترک دارند فکرش را نکن
تو در آغوشم بیایی مشکلم حل میشود
زجر من را میکُشد اینجا، مرا با خود ببر
ماندنم دارد برای شام معضل میشود
مصطفی متولی
باتشكر شعرشاعر